عشق که زمان و مکان نمی شناسه جوری میاد ته قلبت میشینه که خودت هم نمی فهمی …اولین بار که حمید رضا رو دیدم داشت وسایلش و توی سوییت طبقه ی پایین خونمون می چید ..یه پسر دانشجو که از تهران به کرمان اومده بود …
روزها دزدکی و به هر بهانه ی می دیدمش و شبها برای خودم قصه ی عاشقانه می ساختم من پریسام ته تغاری یه خانواده ۵ نفره هیچ وقت بابام نبود اولش نمی دونستم کجا میره تا اینکه بزرگتر شدم و فهیمدم دو تا برادر کوچولو دارم که مادرشون مادر من نبود بابام زن دوم داشت …
حمید رضا با اومدنش برام امید آورد ..اما یه روز که خانم مانتویی اومد دم خونمون و اون حرف ها رو بارم کرد همه چی تمام شد و کم کم حرف من سر زبان ها افتاد …همه می گفتن پریسا دختر کوچیکه ی سوری خانم بی آبرو شده و بچه پس انداخته …خواستم خودم و بکشم اما انگار خدا هم من و نمی خواست ..تا اینکه یه شب خبر رسید که قرار برام خواستگار بیاد ..تا لکه ننگ محله پاک شه …خواستگارم کسی نبود جز مذهبی ترین پسر شهر محمد…..
برای مطالعه تقدیر پریسا با رمان یاب همراه باشید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.